شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

به نام الله  پاسدار حرمت خون شهیدان موضوع : خاطره ویژه شب عملیات با سلام با توجه به سالروز عملیات والفجر 8  خاطره آن روزها را می نویسم عصر روز شنبه 26 بهمن1364 در خط دو در حال استراحت بودیم چند روزیه که میگن امشب گردان سلمان به خط میزنه ولی خبری نمیشه تا اینکه ساعت 4 بعدازظهر مسئول گروهان را برای جلسه خواستند ایشان بعد از برگشتن سریعا"  مسئول دسته ها راصدا کرد وبا آنها صحبت نمود. برادر طباطبایی (شهید)مسئول دسته اعلام کرد همگی اسلحه ها را پاک کنید وتا می توانید استراحت کنید. دور هم جمع شده بودیم وداشتیم اسلحه هارو تمیز می کردیم برادر احمدعلی نیری  در حالیکه می خندید یه تکه حلوا شکری دستش بود به سوی ما آمد و گفت : بچه هابیایید حلوایتان را بخورید خودتون اولین نفری باشید که حلوایش می خورد. هرکسی با دوستش درحال صحبت بود طباطبایی هم با میرزایی در گوشی حرف می زدندو هر دو می خندیدند !!! (هردو شهید شدند) سید به سمت من اومد وگفت دوست داری دراین عملیات چه اتفاقی برات بیفتد ؟ من گفتم من وظیفه ام رو انجام می دهم خدا هر چه صلاح دید همان می شود . سید خندید وگفت تو هیچیت نمیشه . شب که شد بعد از خواندن نماز با پوتین ، حرکت آغاز شد مسئول دسته شروع کرد به خوندن: ای عاقلا ای عاقلا بیان بیرون از خونه  ما رو تماشا بکنین به ما میگن دیونه  و می گفت بچه ها هرکه رفت اون طرف ما رو شفاعت کنه . همینطور که داشتیم می رفتیم سید 30نفر دیگه رو ول کرده بود کنار من راه می آمد گفتم سید چرا بامن راه می آیی گفت منتظرم تا تو تیرو ترکش بخوری وشهید بشی ومن دفترچه خاطراتتو بردارم وادامه بدم !!!( خدا رحمتش کنه سیدو) ساعت 9 شب به نقطه رهایی رسیدیم . چند ساعت اونجا نشستیم تا بچه های تخریب میدون مین و خنثی کنند ولی کار تموم نشده بود قرار بود از روی سیم خاردارها رد بشیم مسعود ده نمکی بلند شد وگفت من روی سیم خاردارها می افتم وبچه ها از رویم رد شوند ولی به اونجا نرسید که سه تا عراقی امدند وبا دیدن بچه ها شروع به سروصدا کردن قف قف قف . سریع بچه ها اونها رو خلاص کردن واین موجب شد تا یکدفعه خط شلوغ بشه وبهم بریزه عراقیها شروع به تیراندازی به سمت بچه ها با هرچی دم دستشون بود کردن ( دوشکا ، ضد هوایی ، آرپی جی و...) همه گیج شده بودند نمیدونستن چکار کنند همین موقع برادر مظفری معاون گردان (شهید) با لباس فرم سپاهی که درتن داشت واونو خیلی خوشگل کرده بود بلند شد وداد زد بچه ها امام حسین (ع) منتظره الله اکبر بگین وحمله کنید . دوشکا همینطوری می زد یواش یواش صداها یکی شد شهید مظفری خودش جلو افتاد وبفیه پشت سرش. ((یکی از بچه ها دیده بود که احمد علی به سمت سنگر دوشکا حمله کرده واونو خاموش کرده و وقتی به سمت سنگر دومی سمت چپ جاده رفته اونجا افتاده )) تا صبح تو خط در حال جنگ بودیم و هر بار یکی از بچه ها مجروح یا شهید میشد . صبح چند نفری که از گردان سلمان باقی مونده بود بهشون دستور دادند بیاین عقب تا گردان تازه نفس جای اونها رو بگیرند . داشتم از کنار خیابان ظاهرا" فاو ام القصر بود با چندتا از بچه ها با تنی خسته ورنجور عقب می آمدیم که دیدم کنار جاده برادر گل وعزیزم احمد علی دراز کشیده ومثل همیشه داشت از زیر عینکش بهم نگاه می کرد ولبخند می زد جلو رفتم سلام کردم و گفتم برادر نیری دیدی حالا این حلوای کی بود که داشتی می خوردی ! خواستم برای یادگاری ساعت کامپیوتریشو بردارم (آخه این کار رسم بود ) ولی دیدم حتما" الان بالای سرش ایستاده و داره نگاه میکنه روم نشد وخداحافظی کردم و رفتم . همینطور که با ده نمکی به عقب برمی گشتیم  داشتم شهدا رو نگاه می کردم به خودم گفتم نگاه کن بچه ها یا شهید شدن یا مجروح منم دارم صحیح وسالم برمی گردم تو همین موقع یه خمپاره 120 پشت سرم خورد ویه ترکش بزرگ از روی سرم رد شد و افتاددر حوضچه آبی که در جلوی پایم بود ودر عرض چند ثانیه تمام آب شروع به جوشیدن کرد . به خودم گفتم هرچی خدا بخواد وپریدم بالای یه نفر بر ، همون موقع یکی از بچه ها گفت فلانی ده نمکی خمپاره ای که به کمرش خورد اون یلند کردو پرت کرد توی گودال ... .  برای شادی روح شهدا الخصوص شهدا گردان سلمان وپیروان خون شهدا که شما عزیزان هستید صلوات.
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۳۹
امیرحسین حاجی رضایی
راوی :همرزم شهید نیری                                                بنام خدا                                                                   قسمت سومنماز صبح که تموم می شد زیارت عاشورا می خوندیم . برادر نیری اجازه خوابیدن بعد از نماز صبح را نمی داد و می گفت باید بیدار بمونید تا آفتاب طلوع کنه و بعد از اون اجازه صادر می شد . به همین منظور بعد از زیارت، صبحانه ای که تدارکات داده بود :نان با ( کره ،پنیر ، مربا ، تخم مرغ ،گوجه ...) خادم الحسین (برادری که اون روز موظفه صبحانه حاضر کنه ، چای دم کنه ،سفره بندازه وجمع کنه  ظرفها رو بشوره و نهار وشام درست کنه کارش همینه تا فردا که یکی دیگه از بچه ها خادم الحسین بشه )اون روزبرادر میرزایی خادم الحسین بود داشت املت درست می کرد منم که گلوم درد می کرد سهم تخم مرغم را آب پز کرده بودم و منتظر بقیه بودم ، سفره پهن بود بچه ها هر کسی کنار نشسته بودن تا صبحانه  بیاد تو سفره وبیان جلو فقط برادر نیری  کنار سفره نشسته بود وداشت یواش یواش نون می خور د وداخل نون سیب و خیار شور می گذاشت و سرش پایین بود  وفقط توسفره را نگاه می کرد، موقع غذا به کسی کاری نداشت لقمه بر می داشت آروم می خورد سرش پایین بود . اون روز فکر می کنم جمعه بود یا یه روزی خاص چون یکدفعه صدای ماشین تدارکات اومد وداد زد که قابلمه بیارید امروز صبحانه کله پاچه است.پایان قسمت سومقسمت چهارم 1392/11/27
۱ نظر ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۱
امیرحسین حاجی رضایی
به نام خدا       قسمت دوم                                                                                  راوی :همرزم شهیدنیری  درسنگر ما به برکت برادر نیری نماز جماعت  در سه وقت خود ترک نمی شد به خصوص نماز صبح ، ایشان بعد از اینکه نماز شب خود را می خواند، نزدیک اذان صبح که می شد .بالای سر بچه ها می رفت وبا قربان صدقه رفتن آنها شروع به ماساژ دادن شانه آنها می کرد وتک تک  رابیدار می کرد .،بچه ها بعد ازگرفتن وضو وخواندن نماز صبح و... دیگه حق خوابیدن نداشتند ،احمدعلی می گفت باید تا طلوع آفتاب بیدار باشید واینجا بود که صبحانه فانوسی سنگر ما مد شد .خدایش خیلی سخته ازساعت 2 تا 4 صبح سرپست بوده باشی وهمینکه چشمت گرم میشه که بخوابی بلند شوی برای نماز یا باید با سروصدای نظامی بلند شی ( برپا ،برپا برادر وقت نمازه )یا با روش احمدعلی و بکار بگیری ، تفاوت سنی ایشان بابقیه کم یا زیاد دو الی سه سال بود .ولی انگار ایشان پدر سی چهل ساله ی ما بود! پایان قسمت دوم  قسمت سوم :92/11/22
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۲۵
امیرحسین حاجی رضایی
راوی : همرزم شهید نیری                                              بنام خدا آذر 64  قطار وقتی به دوکوهه رسید ایستاد وسپاهیان حضرت محمد(ص) پیاده شدند. در  صبحگاه گردان بندی شدند.آن هایی که دارای سابقه جبهه بودند واز قدیمی های جنگ، خودشان در گردان قبلی سازماندهی شدند ( مثل گردان حمزه سیدالشهداو تخریب وعمار ...) ونیروهای جدید موجب بوجود آمدن گردانهای جدیدی مثل سلمان  ومقدادو...شدند . ما رفتیم به گردان سلمان گروهان سه ،دسته دو . معاون گردان: برادر مظفری مسئول دسته سید حسین طباطبایی معاون دسته برادر احمدعلی نیری معاون دوم دسته برادر علی طلایی آرپی جی زن برادرمیرزایی و.... بعد از آموزشهای فشرده ، گردان سلمان به جای گردان عمار جهت پدافند از خط مهران راهی آنجا شد. در خط پدافندی  سه تا سنگر اجتماعی بود که باید دسته درآن سه سنگر مستقرمی شدند سنگراول برای فرمانده دسته بود ما در سنگر دومی مستقر شده بودیم که صدای سید طباطبایی بلند شد ((دربه درا کجا رفتید ))من تو سنگر تنهایم بلند شید بیاد تو سنگر پیش من . برادر نیری،طلایی، طباطبایی ،میرزایی و اقبالی ،عابدینی وبنده رفتیم  وسنگرو تشکیل دادیم .     پایان قسمت اول قسمت دوم1392/11/18
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۹
امیرحسین حاجی رضایی
شهید یوسف کلاهدوز بنام خدای شهیدان"شهید یوسف کلاهدوز در اول دی ماه 1325در شهر قوچان متولد شد .شهید یوسف کلاهدوز پس  از دریافت دیپلم ،علی رغم  انتظار نزدیکانش ،وارد دانشکدهی افسری شد. در واقع می خواست نیرو های مذهبی رو مستعد  ارتش را جذب و علیه رژیم  شاه از آنان استفاده کند .او با این تیز هوشی در فعالیت های مخفیانه مذهبی و سیاسی ،  توانست خود را به گارد شاهنشاهی  منتقل کند . شهید یوسف کلاهدوز ، با چند واسطه، با حضرت امام (ره) ارتباط برقرار می کرد .طراحی به رگبار بستن ده ها نفراز افراد عالی رتبه گارد در پادگان لویزان و از کار انئاختن تانک های رژیم پهلوی در شب 21 بهمن 1357که قراربود محل استقرار  حضرت امام (ره)و چند نقطه حساس شهر تهران را تصرف کنند .ازجمله کارهای انقلابی این شهید بزرگوار است. از جمله اقدامات وی پس از انقلاب شرکت پس از انقلاب ، شرکت در کمیته ی نظامی مدرسه ی علوی اقامتگاه حضرت امام خمینی (ره)تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام (ره)و راه اندازی واحد های آموزشی سپاه و توسعه آنهاست .هم چنین ایشان در تدوین اساسنامه ی سپاه نقش اساسی داشت .آخرین مسئولیت وی قائم مقامی فرمندهی سپاه بود .شهید کلاهدوز در کنار این وظیفه یحساس ، در شورای عالی دفاع نیز نقش موثری بر عهده داشت . شهادت این شهید بزرگوار از هشتم شهریور ماه 1360که شهیدان انقلاب اسلامی (رجایی و با هنر )با انفجار بمب در ساختمان نخست وزیری ، ناجوان مردانه بدست منافقین کوردل به ملکوت اعلی پیوستند ، همواره در انتظار شهادت بسر می برد.زیرا در آن حادثه دلخراش بطور سطحی مجروح گردید و سرانجام در روز هفتم مهر ماه 1360هنگامی که با دیگر همرزمانش ، با هواپیما از جبهه ی جنوب باز می گشت ، بر اثر سانحه ی غمبار هوایی ، به درجه ی رفیع شهادت نائل شد یادش گرامی باد
۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۹
امیرحسین حاجی رضایی
داستان :سپاه پاسداران                    بنام خدا            راوی: جمعی از دوستان شهید            اواخر سال 1361بود . احمد در مدرسه ی مروی مشغول به تحصیل در رشته ی ریاضی بود .یک روز از کدرسه تماس گرفتند و گفتند : احمد چند روز است به مدرسه نیامده ؟ آن شب بعد از نماز که به خانه آمد با سوالات معتددما مواجه شد:احمد مدرسه نمی ری ؟احمد این چند روز کجا بودی؟ او هم خیلی قاطع و با صراحت پاسخ داد :من به دنبال علم هستم ،اما مدرسه دیگر نمی تواند نیاز من را برطرف کند . تا حالا برای من خوب بود اما آنجا الآن برای من چیزی ندارد ! من چند روز است که در کنار طلبه ها از جلسات و کلاس های حاج آقا حق شناس استفاده می کنم . به این ترتیب احمد دوران تحصیل رسمی را در دبیرستان رها کرد و به جمع شاگردان مکتب امام صادق (ع)و طلاب علوم دینی پیوست . احمد آقا طی دورانی که رشته ی ریاضی را در دبیرتان می خواند نیز در کنار درس مشغول مطالعه ی کتب حوزوی بود اما حالا تمام وقت مطالعه خود را به این امر اختصاص داده . اوطلبه رسمی ، به این صورت که همه ی کتاب های رسمی حوزه را بخواند نبود.بلکه در محضر استاد بزرگوارخودش شاگردی می کرد . برای همین آیت الله حق شناس و دیگر بزرگان حوزه علمیه ی امین الدوله  کتاب های مختلفی را به او معرفی می کردند تا او بخواند . هیچ وقت اورا بیکار نمی دیدیم .یرای وقت خودش برنامه داشت .مقدار معینی استراحت می کرد . بعد از آن به مطالعه و کار های مسجد و رسیدگی به کار های فرهنگی و پذیرش بسیج و ... چند بار در سنین شانزده سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود اما به دلیل اینکه یکی از برادرانش شهید شده بود موافقت نشد . تا اینکه سال 1362تصمیم گرفت خود را گرفت .برای کمک به اهداف انقلاب و اینکه بتواند حداقل کاری انجام داده باشد وارد سپاه پاسداران شد . به یاد دارم که می گفت : ما در مجموعه ای قرار داریم که زر نظر آیت الله محلاتی است واز ایشان هم تعریف می کرد .احمد آقا در دفتر آقای محمدی عراقی مشغول فعالیت است شنیده بودم در واحد سیاسی سپاه مشغول فعالیت است .شماره یتلفن محل کار ایشان را داشتم .تماس گرفتم و شروع کردم سر به سر احمد آقا گذاشتن . وقتی فهمید که من هستم خندید و گفت : اینجا وقت من در اختیار سپاه است .اگر شب کاری داشتی توی مسجد صحبت می کنیم . شب توی مسجد به سراغ احمد آقا رفتم .می دانستم نیرو های واحد  سیاسی اطلاعات مهمی در اختیار دارند . گفتم : احمد آقا چه خبر چند تا از خبرهای دست اول را به من بگو ! نگاهی به من کرد و برای اینکه دل من را نرنجاند چند خبر مهم همان روز که همه ی مردم از اخبارشنیده بودند بیان کرد ! احمد آقا دو سال در واحد سیاسی سپاه حضور داشت .در این مدت به او اجازه ی حضور در جبهه را نمی دادند . تا اینکه توانست موافقت مسئولان رابرای حضور در جبهه بگیرد و به صورت بسیجی راهی شد .
۳ نظر ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۰۳
امیرحسین حاجی رضایی