شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۳۲ مطلب توسط «امیرحسین حاجی رضایی» ثبت شده است

                                                       بنام خدا  
          داستان: نماز جماعت                                   راوی : جمعی از شاگردان شهید
از اینکه بچه های بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درست معرف دین نیستند بسیار ناراحت بود .با مسئولین بسیج مسجد به بار ها صحبت کرده بود .می گفت به جای برنامه های نظامی بیشتر به فکر ارتقای سطح معرفتی بچه های باشید .
برای این کار خودش دست به کار شد.به همراه بچه ها در جلسات اخلاقی بزرگان تهران شرکت می کرد .
در مناسبت های مذهبی به همراه بچه ها به مسجد حاج آقا جاویدان می رفت .به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت. وقت احساس می کرد که این جلسات برای بچه ها سنگین ات جلسات آن ها را عوض می کرد و از اساتید دیگری استفاده می کرد .
از کار های دیگری که هر هفته انجام می داد برنامه ی زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی بود . با بچه ها به زیارت می رفتیم و روبروی ضریح می نشستیم وبه توصیه ی حاج ماشاءالله گوش می کردیم .
با بچه ها به خدمت مرحوم آیت الله ناصر قرائتی در مسجد محله چال رفتیم . ایشان پدر دو شهید و یکی از اوتاد زمانه بود .
یک بارفرمود : نماز جمعه را ترک نکنید نمی دانید حضور نماز جمعه چقدر برای انسان برکات دارد.خصوصا زمانی که مردم کمتر به نماز جمعه بیایند یعنی زمانی که هوا خیلی سرد و خیلی گرم باشد.
من ودیگر شاگردان احمد آقا خیلی خوش حال شدیم چون احمد آقا ما را به نماز جمعه می برد و ما را به این کار مقید کرده بود .
او با سختی بچه ها را جمع می کرد و بعد به چهار راه مولوی می رفتیم وبا اوتوبوس دو طبقه و یا وانت و...خلاصه با کلی مشکل به نماز جمعه می ر فتیم .
یکی از بچه می گفت :من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقید شده بودم .بعد از شهادت ایشان سعی کردم نماز جمعه من ترک نشود .یک بار در عالم رویا مشاهده کردم که در خیابانی ایستاده ام احمد آقا را دیدم که از دور به طرفم آمد و من را در آغوش گرفت خیلی حالت عجیبی بود چون بعد از سال ها احمد آقا را می دیدم بعد از روبوسی به تابلو خیابان نگاه کردم دیدم نوشته خیابان قدس  و فهمیدم اینجا نماز جمعه است .
همان لحظه از خواب بیدارشدم .فهمیدم علت اینکه احمد آقا من را ایگونه تحویل گرفت به خاطر حضور همیشگی من در نماز جمعه است .

۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۴
امیرحسین حاجی رضایی
دو همسنگربا سلام ، در دسته ما دو نفر سپاهی بودند  این دو نفر در تهران هر دو در یکی از قسمتهای سپاه با هم همکار بوده وبعد از آن با یکدیگر به جبهه اومده بودند.یکی علی طلائی  و دیگری احمد علی نیری  نیری آدمی ساکت ، آروم ، متین    ولی برعکسش طلائی ، شلوغ کار و پر سروصدادر مهران که بودیم ، احمدعلی نصف شب یواشکی وآروم ازسنگر بیرون می رفت و پس از وضو گرفتن در گوشه ای ازسنگر در تاریکی به نماز شب می ایستاد   ولی طلائی ،برای بیرون رفتن از سنگر شروع به له کردن اونایی که خوابیده بودن می کرد یا یهو با لگد توی کلیه ات می زد بطوریکه کلیه ات از دهنت میزد بیرون وبعد می گفت  ا  ببخشید بعداز وضو گرفتن می اومد وکنار برادربرکتی (شهید)می ایستاد ونماز شب می خوندوفرداش  که می شد می گفت آخ چقدر تشنه ام آخه آدم وقتی نماز شب می خونه تشنش میشه ، بچه ها هم در جوابش می گفتن آخه کسانی که تازه شروع کردن به خوندن نماز شب همینطوریه بعدها درست میشی ما هم اولاش اینجوری بودیم !!!علی یه هیکل ریزه ای داشت یه روز لباس فرم جنگلی با آرم سپاه رو پوشیده بود ، یهو برادر طالبی (شهید) اومد پیش منو گفت چرا طلائی لباس سپاه رو پوشیده چیزی بهش نمیگی ، اونجا بود که تازه بچه ها متوجه شدند علی سپاهی  ( معلوم میشه منم خیلی سربچه ها غر می زدم!!!)اگه تو یکی از عکسهای کتاب چاپ سوم دیده باشید  تو یک سینه بزرگ روحی غذا را می ریختیم وهمگی با هم  می خوردیم من با علی همیشه بحث داشتم بهش می گفتم تو گوشت ها رو جدا می کنی واون هم زیر بار نمی رفت  با هم قرار گذاشتیم اگه اون  این کارو بکنه من بگم صلوات بفرست . یه روز که داشتیم غذا می خوردیم علی شروع به تونل زدن وخالی کردن زیر یه گوشت بزرگ روکرد که اون سر بخوره واز روی برنج ها بره سمت اون ومن متوجه شدم ورمزو گفتم ، یهو علی دادزد هنوز که نخوردم وتازه بقیه متوجه موضوع شدند .(این خاطره رو برای این نوشتم که  فکر نکنید  رزمنده ها وشهدا از یه عالم دیگه اومده بودند ونمی توان به اونها رسید تازه برعکس بعضی از جونها رو که آدم می بینه متوجه میشه اینها در این دوره وانفسا خیلی جلوتراز ماها هستند.وقتی به بهشت زهرا میرم متوجه میشم که قبر احمدعلی هر هفته توسط  دوستانش  شسته شده وچند نفری دور قبرش نشستن واحمد علی دیگه وقتش پره واسه با خوندن یه فاتحه برای اون ودوتا قبر بالاتر که مربوط به یک شهید لبنانی بنام سید عبدالرضا موسوی می باشد به  قطعه 53 ردیف 147 شماره 3 به  دیدن شهید علی طلائی میرم .آخه به جز نیری وچند نفر دیگه ، بقیه بچه ها در قطعه 53 دور هم جمع اند از برادر مظفری مسئول گردان سلمان گرفته تا طباطبایی مسئول دسته ومابقی  .
۲ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۳
امیرحسین حاجی رضایی
به نام خداموضوع :بچه ها بیائید همدیگررو حلال کنیمزمانیکه در پدافندی مهران بودیم ، خبر رسید که پسر یکی دوساله مسئول دسته مون شهید سید حسین طباطبایی  فوت کرده و اون مجبور شد به  تهران برگرده در این مدت یکی دوهفته ، برادر نیری بعنوان معاون ایشان مسئولیت بچه ها رو بعهده گرفت .به علت اتفاقاتی که در بین بجه ها افتاده بود چند نفر با هم قهر کرده بودند. برادر نیری در یکی از سنگرها بجه هارو جمع کردو شروع به صحبت کرد و از اونها در خصوص زمان پست دادن نظر خواهی کرد ( دو تا دو ساعت پست بدهند یا چهار ساعت پشت سر هم ) بعد از نظر خواهی از اون چند نفر خواست که همدیگررو ببخشند وحلال کنند و لی متاسفانه دو نفر از اونها این کارو نکردندو از سنگر خارج شدند.همون شب پیک گروهان خبر آورد  که  نیاز به تعدادی از بچه ها است که بروند جلو وکمین نمایند چون قراره عراقی ها حمله کنند . این بار برادر نیری خودش انتخاب کرد، بعضی از بچه ها که انتخاب شدند خوشحال وبرخی ها که انتخاب نشده بودند ناراحت شدند.خلاصه ما چند نفر با تویوتا شبانه در تاریکی مطلق به سمت مکان مورد نظر می رفتیم که یهو ماشین ما با یه ماشین دیگه تصادف کرد ودر یک لحظه چراغها روشن شد وما همه فکر کردیم که خمپاره زدند ، بعد از اینکه ماشین حرکت کرد . شهید نیری حرف خودشو دوباره تکرار کرد بچه ها همین جا همدیگررو حلال کنیم واین بار همه همدیگر رو حلال کردند واون دو نفر هم با هم آشتی کردند.( اون دونفر در فاو شهید شدند) صلوات
۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۵۵
امیرحسین حاجی رضایی
قسمت پنجم                                                         به نام خداموضوع : ناراحتی و عصبانیت احمد علیآخه مگه میشه برادر نیری هم عصبانی بشه ، آره یه روز جمعه بود در ارتفاعات قلاویزان در مهران جلوی سنگر نشسته بودیم ، یکی از بچه ها رادیو رو روشن کرده بود وداشت صبح جمعه باشما رو پخش می کرد ( در اون برنامه همراه جوک وطنز ی که گفته میشه آهنگهای تند وبه اصطلاح شادی نیز پخش می کنند) ما چند نفری روبرو ی هم در حال گل یا پوچ بازی کردن بودیم  در همین موقع احمد علی از دور به مانزدیک  شد ودر حالی که با دو تا دستاش گوشاشو گرفته بود گفت: خدا بگم چکارتون کنه دارید چه کار میکنید این لغویات چیه که دارید گوش می کنید؟ سپس برادر طلایی رو برداشت وبا خود رفتند کنار سنگر و شروع کردن به  تلاوت قرآن کریم . من هم رفتم دوربین  برداشتم ودادم به یکی از بچه ها  تا از ما سه تا یه عکس بگیره ،یه عکس خوشگل  از این تابلوی زیبای آفرینش که بزور خودمو بین این دوتا جا دادم  . (راستی بچه ها بیاییم  روز جمعه  اگه  خداحالشو بهمون داد هر کدوم از  سوره های الرحمن ، قدر،واقعه و هل اتا و جمعه و... تونستیم  تلاوت کنیم وثوابشو هدیه کنیم به شهدا تا اونها هم بهمون هدیه بدهند  ان شاءالله)
۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۷
امیرحسین حاجی رضایی
قسمت پنجم                                                      به نام خداشادی وخوشحالی احمد علیدر پدافندی مهران که بودیم شبهاپاس می دادیم وروزها را به استراحت ، مطالعه  و ورزش (مسابقه فوتبال ،دو میدانی) می پرداختیم. تبلیغات لشگر 27 محمد رسول الله (ص) برامون کتاب میاورد .یک روز که واحد تبلیغات اموده بود ، احمد علی در حالی که کتابی به دستش گرفته بود با شادی وخوشحالی  وارد سنگر شد و گفت من در تهران خیلی دنبال این کتاب گشته بودم واین جا این کتاب و دیدم وتوصیه کرد که همگی این کتابو بخونیم خلاصه این کتاب در سنگر دست بدست می گشت وهر کسی در عرض چند ساعت با ولع این کتاب را می خواند وتمام می کرد . واونهای هم که نتوستند این کتابو بخونند بقیه براشون تعریف می کردند. اون کتاب  اگه نخوندید حتما"یه نگاهی کنید قول میدم خوشتون بیاد . زیاد طولش ندمکتاب سیاحت غرب نوشته آقای قوچانی می باشد.قسمت ششم 1392/12/18
۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۵۷
امیرحسین حاجی رضایی
به نام الله  پاسدار حرمت خون شهیدان موضوع : خاطره ویژه شب عملیات با سلام با توجه به سالروز عملیات والفجر 8  خاطره آن روزها را می نویسم عصر روز شنبه 26 بهمن1364 در خط دو در حال استراحت بودیم چند روزیه که میگن امشب گردان سلمان به خط میزنه ولی خبری نمیشه تا اینکه ساعت 4 بعدازظهر مسئول گروهان را برای جلسه خواستند ایشان بعد از برگشتن سریعا"  مسئول دسته ها راصدا کرد وبا آنها صحبت نمود. برادر طباطبایی (شهید)مسئول دسته اعلام کرد همگی اسلحه ها را پاک کنید وتا می توانید استراحت کنید. دور هم جمع شده بودیم وداشتیم اسلحه هارو تمیز می کردیم برادر احمدعلی نیری  در حالیکه می خندید یه تکه حلوا شکری دستش بود به سوی ما آمد و گفت : بچه هابیایید حلوایتان را بخورید خودتون اولین نفری باشید که حلوایش می خورد. هرکسی با دوستش درحال صحبت بود طباطبایی هم با میرزایی در گوشی حرف می زدندو هر دو می خندیدند !!! (هردو شهید شدند) سید به سمت من اومد وگفت دوست داری دراین عملیات چه اتفاقی برات بیفتد ؟ من گفتم من وظیفه ام رو انجام می دهم خدا هر چه صلاح دید همان می شود . سید خندید وگفت تو هیچیت نمیشه . شب که شد بعد از خواندن نماز با پوتین ، حرکت آغاز شد مسئول دسته شروع کرد به خوندن: ای عاقلا ای عاقلا بیان بیرون از خونه  ما رو تماشا بکنین به ما میگن دیونه  و می گفت بچه ها هرکه رفت اون طرف ما رو شفاعت کنه . همینطور که داشتیم می رفتیم سید 30نفر دیگه رو ول کرده بود کنار من راه می آمد گفتم سید چرا بامن راه می آیی گفت منتظرم تا تو تیرو ترکش بخوری وشهید بشی ومن دفترچه خاطراتتو بردارم وادامه بدم !!!( خدا رحمتش کنه سیدو) ساعت 9 شب به نقطه رهایی رسیدیم . چند ساعت اونجا نشستیم تا بچه های تخریب میدون مین و خنثی کنند ولی کار تموم نشده بود قرار بود از روی سیم خاردارها رد بشیم مسعود ده نمکی بلند شد وگفت من روی سیم خاردارها می افتم وبچه ها از رویم رد شوند ولی به اونجا نرسید که سه تا عراقی امدند وبا دیدن بچه ها شروع به سروصدا کردن قف قف قف . سریع بچه ها اونها رو خلاص کردن واین موجب شد تا یکدفعه خط شلوغ بشه وبهم بریزه عراقیها شروع به تیراندازی به سمت بچه ها با هرچی دم دستشون بود کردن ( دوشکا ، ضد هوایی ، آرپی جی و...) همه گیج شده بودند نمیدونستن چکار کنند همین موقع برادر مظفری معاون گردان (شهید) با لباس فرم سپاهی که درتن داشت واونو خیلی خوشگل کرده بود بلند شد وداد زد بچه ها امام حسین (ع) منتظره الله اکبر بگین وحمله کنید . دوشکا همینطوری می زد یواش یواش صداها یکی شد شهید مظفری خودش جلو افتاد وبفیه پشت سرش. ((یکی از بچه ها دیده بود که احمد علی به سمت سنگر دوشکا حمله کرده واونو خاموش کرده و وقتی به سمت سنگر دومی سمت چپ جاده رفته اونجا افتاده )) تا صبح تو خط در حال جنگ بودیم و هر بار یکی از بچه ها مجروح یا شهید میشد . صبح چند نفری که از گردان سلمان باقی مونده بود بهشون دستور دادند بیاین عقب تا گردان تازه نفس جای اونها رو بگیرند . داشتم از کنار خیابان ظاهرا" فاو ام القصر بود با چندتا از بچه ها با تنی خسته ورنجور عقب می آمدیم که دیدم کنار جاده برادر گل وعزیزم احمد علی دراز کشیده ومثل همیشه داشت از زیر عینکش بهم نگاه می کرد ولبخند می زد جلو رفتم سلام کردم و گفتم برادر نیری دیدی حالا این حلوای کی بود که داشتی می خوردی ! خواستم برای یادگاری ساعت کامپیوتریشو بردارم (آخه این کار رسم بود ) ولی دیدم حتما" الان بالای سرش ایستاده و داره نگاه میکنه روم نشد وخداحافظی کردم و رفتم . همینطور که با ده نمکی به عقب برمی گشتیم  داشتم شهدا رو نگاه می کردم به خودم گفتم نگاه کن بچه ها یا شهید شدن یا مجروح منم دارم صحیح وسالم برمی گردم تو همین موقع یه خمپاره 120 پشت سرم خورد ویه ترکش بزرگ از روی سرم رد شد و افتاددر حوضچه آبی که در جلوی پایم بود ودر عرض چند ثانیه تمام آب شروع به جوشیدن کرد . به خودم گفتم هرچی خدا بخواد وپریدم بالای یه نفر بر ، همون موقع یکی از بچه ها گفت فلانی ده نمکی خمپاره ای که به کمرش خورد اون یلند کردو پرت کرد توی گودال ... .  برای شادی روح شهدا الخصوص شهدا گردان سلمان وپیروان خون شهدا که شما عزیزان هستید صلوات.
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۳۹
امیرحسین حاجی رضایی
راوی :همرزم شهید نیری                                                بنام خدا                                                                   قسمت سومنماز صبح که تموم می شد زیارت عاشورا می خوندیم . برادر نیری اجازه خوابیدن بعد از نماز صبح را نمی داد و می گفت باید بیدار بمونید تا آفتاب طلوع کنه و بعد از اون اجازه صادر می شد . به همین منظور بعد از زیارت، صبحانه ای که تدارکات داده بود :نان با ( کره ،پنیر ، مربا ، تخم مرغ ،گوجه ...) خادم الحسین (برادری که اون روز موظفه صبحانه حاضر کنه ، چای دم کنه ،سفره بندازه وجمع کنه  ظرفها رو بشوره و نهار وشام درست کنه کارش همینه تا فردا که یکی دیگه از بچه ها خادم الحسین بشه )اون روزبرادر میرزایی خادم الحسین بود داشت املت درست می کرد منم که گلوم درد می کرد سهم تخم مرغم را آب پز کرده بودم و منتظر بقیه بودم ، سفره پهن بود بچه ها هر کسی کنار نشسته بودن تا صبحانه  بیاد تو سفره وبیان جلو فقط برادر نیری  کنار سفره نشسته بود وداشت یواش یواش نون می خور د وداخل نون سیب و خیار شور می گذاشت و سرش پایین بود  وفقط توسفره را نگاه می کرد، موقع غذا به کسی کاری نداشت لقمه بر می داشت آروم می خورد سرش پایین بود . اون روز فکر می کنم جمعه بود یا یه روزی خاص چون یکدفعه صدای ماشین تدارکات اومد وداد زد که قابلمه بیارید امروز صبحانه کله پاچه است.پایان قسمت سومقسمت چهارم 1392/11/27
۱ نظر ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۱
امیرحسین حاجی رضایی
به نام خدا       قسمت دوم                                                                                  راوی :همرزم شهیدنیری  درسنگر ما به برکت برادر نیری نماز جماعت  در سه وقت خود ترک نمی شد به خصوص نماز صبح ، ایشان بعد از اینکه نماز شب خود را می خواند، نزدیک اذان صبح که می شد .بالای سر بچه ها می رفت وبا قربان صدقه رفتن آنها شروع به ماساژ دادن شانه آنها می کرد وتک تک  رابیدار می کرد .،بچه ها بعد ازگرفتن وضو وخواندن نماز صبح و... دیگه حق خوابیدن نداشتند ،احمدعلی می گفت باید تا طلوع آفتاب بیدار باشید واینجا بود که صبحانه فانوسی سنگر ما مد شد .خدایش خیلی سخته ازساعت 2 تا 4 صبح سرپست بوده باشی وهمینکه چشمت گرم میشه که بخوابی بلند شوی برای نماز یا باید با سروصدای نظامی بلند شی ( برپا ،برپا برادر وقت نمازه )یا با روش احمدعلی و بکار بگیری ، تفاوت سنی ایشان بابقیه کم یا زیاد دو الی سه سال بود .ولی انگار ایشان پدر سی چهل ساله ی ما بود! پایان قسمت دوم  قسمت سوم :92/11/22
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۲۵
امیرحسین حاجی رضایی
راوی : همرزم شهید نیری                                              بنام خدا آذر 64  قطار وقتی به دوکوهه رسید ایستاد وسپاهیان حضرت محمد(ص) پیاده شدند. در  صبحگاه گردان بندی شدند.آن هایی که دارای سابقه جبهه بودند واز قدیمی های جنگ، خودشان در گردان قبلی سازماندهی شدند ( مثل گردان حمزه سیدالشهداو تخریب وعمار ...) ونیروهای جدید موجب بوجود آمدن گردانهای جدیدی مثل سلمان  ومقدادو...شدند . ما رفتیم به گردان سلمان گروهان سه ،دسته دو . معاون گردان: برادر مظفری مسئول دسته سید حسین طباطبایی معاون دسته برادر احمدعلی نیری معاون دوم دسته برادر علی طلایی آرپی جی زن برادرمیرزایی و.... بعد از آموزشهای فشرده ، گردان سلمان به جای گردان عمار جهت پدافند از خط مهران راهی آنجا شد. در خط پدافندی  سه تا سنگر اجتماعی بود که باید دسته درآن سه سنگر مستقرمی شدند سنگراول برای فرمانده دسته بود ما در سنگر دومی مستقر شده بودیم که صدای سید طباطبایی بلند شد ((دربه درا کجا رفتید ))من تو سنگر تنهایم بلند شید بیاد تو سنگر پیش من . برادر نیری،طلایی، طباطبایی ،میرزایی و اقبالی ،عابدینی وبنده رفتیم  وسنگرو تشکیل دادیم .     پایان قسمت اول قسمت دوم1392/11/18
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۹
امیرحسین حاجی رضایی
شهید یوسف کلاهدوز بنام خدای شهیدان"شهید یوسف کلاهدوز در اول دی ماه 1325در شهر قوچان متولد شد .شهید یوسف کلاهدوز پس  از دریافت دیپلم ،علی رغم  انتظار نزدیکانش ،وارد دانشکدهی افسری شد. در واقع می خواست نیرو های مذهبی رو مستعد  ارتش را جذب و علیه رژیم  شاه از آنان استفاده کند .او با این تیز هوشی در فعالیت های مخفیانه مذهبی و سیاسی ،  توانست خود را به گارد شاهنشاهی  منتقل کند . شهید یوسف کلاهدوز ، با چند واسطه، با حضرت امام (ره) ارتباط برقرار می کرد .طراحی به رگبار بستن ده ها نفراز افراد عالی رتبه گارد در پادگان لویزان و از کار انئاختن تانک های رژیم پهلوی در شب 21 بهمن 1357که قراربود محل استقرار  حضرت امام (ره)و چند نقطه حساس شهر تهران را تصرف کنند .ازجمله کارهای انقلابی این شهید بزرگوار است. از جمله اقدامات وی پس از انقلاب شرکت پس از انقلاب ، شرکت در کمیته ی نظامی مدرسه ی علوی اقامتگاه حضرت امام خمینی (ره)تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام (ره)و راه اندازی واحد های آموزشی سپاه و توسعه آنهاست .هم چنین ایشان در تدوین اساسنامه ی سپاه نقش اساسی داشت .آخرین مسئولیت وی قائم مقامی فرمندهی سپاه بود .شهید کلاهدوز در کنار این وظیفه یحساس ، در شورای عالی دفاع نیز نقش موثری بر عهده داشت . شهادت این شهید بزرگوار از هشتم شهریور ماه 1360که شهیدان انقلاب اسلامی (رجایی و با هنر )با انفجار بمب در ساختمان نخست وزیری ، ناجوان مردانه بدست منافقین کوردل به ملکوت اعلی پیوستند ، همواره در انتظار شهادت بسر می برد.زیرا در آن حادثه دلخراش بطور سطحی مجروح گردید و سرانجام در روز هفتم مهر ماه 1360هنگامی که با دیگر همرزمانش ، با هواپیما از جبهه ی جنوب باز می گشت ، بر اثر سانحه ی غمبار هوایی ، به درجه ی رفیع شهادت نائل شد یادش گرامی باد
۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۹
امیرحسین حاجی رضایی