شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۷ مطلب با موضوع «زندگی نامه ی شهدا» ثبت شده است

بسم رب فاطمه سلام اله علیها

چهارشنبه مورخ 11/06/1394 طی رزمایش اقتدار ثاراله 4 نفر از بسیجیان جهت پشتیبانی از گردان به پایگاه بسیج مراجعه نموده تا پتو به محل اسکان ببرند که متوجه بوی گاز می شوند پس از جست وجوی متوالی اثری از منشاء نشت گاز پیدا نمی کنند در را باز می گذارند تا گاز خارج شود .

موقع خروج با خاموش کردن برق انفجار رخ می دهد و هر 4 نفر دچار سوختگی شدید می شوند.

یکی از افراد که برای نجات دو نفر دیگر که داخل پایگاه بودند وارد آتش می شود سوختگی شدیدتری داشت.اورژانس یک ساعت پس از حادثه به محل می رسد و مصدومین را به بیمارستان شهید مطهری انتقال می دهد.

جابر بیدگلی 22 ساله 95 در صد سوختگی که همان شب به کما می رود.

علیرضا ملکی 14 ساله 85 در صد سوختگی .

امیرحسین حاجی رضایی 15 ساله 65 در صد سوختگی .

امیرحسین زینلی 18 ساله 35 در صد سوختگی .

 

جابر بیدگلی روز یکشنبه 15 شهریور ماه و علیرضا ملکی دوشنبه 16 شهریور ماه به مولایشان اقتدا کردند.

امیرحسین حاجی رضایی روزجمعه 20 شهریور ماه و امیرحسین زینلی یکشنبه 22شهریور ماه به دوستان شهیدشان پیوستند.

 

چه عهد و پیمانی بین این بچه ها بود هیج کس نمی داستند و فقط خوشا به حالشان در خیمه امام حسین (ع) سوختند و مثل خانم رقیه با پاهای تاول زده و تن زخمی به دیدار مولایشان رفتند.

شهید جابر بیدگلی عاشق شهید ابراهیم هادی سال قبل که پای پیاده اربعین رفته بود کربلا یک شب ساعت 11 شب تو بین الحرمین چند بیت شعر نوشته بود و از دوری و دلتنگی گلایه کرد ه بود و همیشه میگفت یک روز غافل گیرتون می کنم...

کتاب شهید جواد عنایتی را همراه خواهرش جمع اوری کرده بود و همیشه در مراسمات گروه خواهران هادی خادمی شهدا را می کرد...

شهید امیرحسین حاجی رضایی عاشق و دلباخته شهید احمدعلی نیری بود از قبل اعلامیه خود را طراحی کرده بود و این شعر را نوشته بود

از عرش صدای ربنا می آید

آوای خوش خدا خدا می آید

فریاد که درهای بهشت باز کنید

مهمان خدا به کربلا می آید

 امیرحسین در روز جمعه که متعلق به اقا امام زمان بود لباس سربازی آقا رو پوشید و از ندای هل من ناصر مولایش پاسخ داد...

شهادت تان مبارک

 

دعایمان کنید

یازهرای مرضیه سلام اله علیها

            

۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
امیرحسین حاجی رضایی
به نام خداموضوع :بچه ها بیائید همدیگررو حلال کنیمزمانیکه در پدافندی مهران بودیم ، خبر رسید که پسر یکی دوساله مسئول دسته مون شهید سید حسین طباطبایی  فوت کرده و اون مجبور شد به  تهران برگرده در این مدت یکی دوهفته ، برادر نیری بعنوان معاون ایشان مسئولیت بچه ها رو بعهده گرفت .به علت اتفاقاتی که در بین بجه ها افتاده بود چند نفر با هم قهر کرده بودند. برادر نیری در یکی از سنگرها بجه هارو جمع کردو شروع به صحبت کرد و از اونها در خصوص زمان پست دادن نظر خواهی کرد ( دو تا دو ساعت پست بدهند یا چهار ساعت پشت سر هم ) بعد از نظر خواهی از اون چند نفر خواست که همدیگررو ببخشند وحلال کنند و لی متاسفانه دو نفر از اونها این کارو نکردندو از سنگر خارج شدند.همون شب پیک گروهان خبر آورد  که  نیاز به تعدادی از بچه ها است که بروند جلو وکمین نمایند چون قراره عراقی ها حمله کنند . این بار برادر نیری خودش انتخاب کرد، بعضی از بچه ها که انتخاب شدند خوشحال وبرخی ها که انتخاب نشده بودند ناراحت شدند.خلاصه ما چند نفر با تویوتا شبانه در تاریکی مطلق به سمت مکان مورد نظر می رفتیم که یهو ماشین ما با یه ماشین دیگه تصادف کرد ودر یک لحظه چراغها روشن شد وما همه فکر کردیم که خمپاره زدند ، بعد از اینکه ماشین حرکت کرد . شهید نیری حرف خودشو دوباره تکرار کرد بچه ها همین جا همدیگررو حلال کنیم واین بار همه همدیگر رو حلال کردند واون دو نفر هم با هم آشتی کردند.( اون دونفر در فاو شهید شدند) صلوات
۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۵۵
امیرحسین حاجی رضایی
قسمت پنجم                                                      به نام خداشادی وخوشحالی احمد علیدر پدافندی مهران که بودیم شبهاپاس می دادیم وروزها را به استراحت ، مطالعه  و ورزش (مسابقه فوتبال ،دو میدانی) می پرداختیم. تبلیغات لشگر 27 محمد رسول الله (ص) برامون کتاب میاورد .یک روز که واحد تبلیغات اموده بود ، احمد علی در حالی که کتابی به دستش گرفته بود با شادی وخوشحالی  وارد سنگر شد و گفت من در تهران خیلی دنبال این کتاب گشته بودم واین جا این کتاب و دیدم وتوصیه کرد که همگی این کتابو بخونیم خلاصه این کتاب در سنگر دست بدست می گشت وهر کسی در عرض چند ساعت با ولع این کتاب را می خواند وتمام می کرد . واونهای هم که نتوستند این کتابو بخونند بقیه براشون تعریف می کردند. اون کتاب  اگه نخوندید حتما"یه نگاهی کنید قول میدم خوشتون بیاد . زیاد طولش ندمکتاب سیاحت غرب نوشته آقای قوچانی می باشد.قسمت ششم 1392/12/18
۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۵۷
امیرحسین حاجی رضایی
به نام الله  پاسدار حرمت خون شهیدان موضوع : خاطره ویژه شب عملیات با سلام با توجه به سالروز عملیات والفجر 8  خاطره آن روزها را می نویسم عصر روز شنبه 26 بهمن1364 در خط دو در حال استراحت بودیم چند روزیه که میگن امشب گردان سلمان به خط میزنه ولی خبری نمیشه تا اینکه ساعت 4 بعدازظهر مسئول گروهان را برای جلسه خواستند ایشان بعد از برگشتن سریعا"  مسئول دسته ها راصدا کرد وبا آنها صحبت نمود. برادر طباطبایی (شهید)مسئول دسته اعلام کرد همگی اسلحه ها را پاک کنید وتا می توانید استراحت کنید. دور هم جمع شده بودیم وداشتیم اسلحه هارو تمیز می کردیم برادر احمدعلی نیری  در حالیکه می خندید یه تکه حلوا شکری دستش بود به سوی ما آمد و گفت : بچه هابیایید حلوایتان را بخورید خودتون اولین نفری باشید که حلوایش می خورد. هرکسی با دوستش درحال صحبت بود طباطبایی هم با میرزایی در گوشی حرف می زدندو هر دو می خندیدند !!! (هردو شهید شدند) سید به سمت من اومد وگفت دوست داری دراین عملیات چه اتفاقی برات بیفتد ؟ من گفتم من وظیفه ام رو انجام می دهم خدا هر چه صلاح دید همان می شود . سید خندید وگفت تو هیچیت نمیشه . شب که شد بعد از خواندن نماز با پوتین ، حرکت آغاز شد مسئول دسته شروع کرد به خوندن: ای عاقلا ای عاقلا بیان بیرون از خونه  ما رو تماشا بکنین به ما میگن دیونه  و می گفت بچه ها هرکه رفت اون طرف ما رو شفاعت کنه . همینطور که داشتیم می رفتیم سید 30نفر دیگه رو ول کرده بود کنار من راه می آمد گفتم سید چرا بامن راه می آیی گفت منتظرم تا تو تیرو ترکش بخوری وشهید بشی ومن دفترچه خاطراتتو بردارم وادامه بدم !!!( خدا رحمتش کنه سیدو) ساعت 9 شب به نقطه رهایی رسیدیم . چند ساعت اونجا نشستیم تا بچه های تخریب میدون مین و خنثی کنند ولی کار تموم نشده بود قرار بود از روی سیم خاردارها رد بشیم مسعود ده نمکی بلند شد وگفت من روی سیم خاردارها می افتم وبچه ها از رویم رد شوند ولی به اونجا نرسید که سه تا عراقی امدند وبا دیدن بچه ها شروع به سروصدا کردن قف قف قف . سریع بچه ها اونها رو خلاص کردن واین موجب شد تا یکدفعه خط شلوغ بشه وبهم بریزه عراقیها شروع به تیراندازی به سمت بچه ها با هرچی دم دستشون بود کردن ( دوشکا ، ضد هوایی ، آرپی جی و...) همه گیج شده بودند نمیدونستن چکار کنند همین موقع برادر مظفری معاون گردان (شهید) با لباس فرم سپاهی که درتن داشت واونو خیلی خوشگل کرده بود بلند شد وداد زد بچه ها امام حسین (ع) منتظره الله اکبر بگین وحمله کنید . دوشکا همینطوری می زد یواش یواش صداها یکی شد شهید مظفری خودش جلو افتاد وبفیه پشت سرش. ((یکی از بچه ها دیده بود که احمد علی به سمت سنگر دوشکا حمله کرده واونو خاموش کرده و وقتی به سمت سنگر دومی سمت چپ جاده رفته اونجا افتاده )) تا صبح تو خط در حال جنگ بودیم و هر بار یکی از بچه ها مجروح یا شهید میشد . صبح چند نفری که از گردان سلمان باقی مونده بود بهشون دستور دادند بیاین عقب تا گردان تازه نفس جای اونها رو بگیرند . داشتم از کنار خیابان ظاهرا" فاو ام القصر بود با چندتا از بچه ها با تنی خسته ورنجور عقب می آمدیم که دیدم کنار جاده برادر گل وعزیزم احمد علی دراز کشیده ومثل همیشه داشت از زیر عینکش بهم نگاه می کرد ولبخند می زد جلو رفتم سلام کردم و گفتم برادر نیری دیدی حالا این حلوای کی بود که داشتی می خوردی ! خواستم برای یادگاری ساعت کامپیوتریشو بردارم (آخه این کار رسم بود ) ولی دیدم حتما" الان بالای سرش ایستاده و داره نگاه میکنه روم نشد وخداحافظی کردم و رفتم . همینطور که با ده نمکی به عقب برمی گشتیم  داشتم شهدا رو نگاه می کردم به خودم گفتم نگاه کن بچه ها یا شهید شدن یا مجروح منم دارم صحیح وسالم برمی گردم تو همین موقع یه خمپاره 120 پشت سرم خورد ویه ترکش بزرگ از روی سرم رد شد و افتاددر حوضچه آبی که در جلوی پایم بود ودر عرض چند ثانیه تمام آب شروع به جوشیدن کرد . به خودم گفتم هرچی خدا بخواد وپریدم بالای یه نفر بر ، همون موقع یکی از بچه ها گفت فلانی ده نمکی خمپاره ای که به کمرش خورد اون یلند کردو پرت کرد توی گودال ... .  برای شادی روح شهدا الخصوص شهدا گردان سلمان وپیروان خون شهدا که شما عزیزان هستید صلوات.
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۳۹
امیرحسین حاجی رضایی
راوی :همرزم شهید نیری                                                بنام خدا                                                                   قسمت سومنماز صبح که تموم می شد زیارت عاشورا می خوندیم . برادر نیری اجازه خوابیدن بعد از نماز صبح را نمی داد و می گفت باید بیدار بمونید تا آفتاب طلوع کنه و بعد از اون اجازه صادر می شد . به همین منظور بعد از زیارت، صبحانه ای که تدارکات داده بود :نان با ( کره ،پنیر ، مربا ، تخم مرغ ،گوجه ...) خادم الحسین (برادری که اون روز موظفه صبحانه حاضر کنه ، چای دم کنه ،سفره بندازه وجمع کنه  ظرفها رو بشوره و نهار وشام درست کنه کارش همینه تا فردا که یکی دیگه از بچه ها خادم الحسین بشه )اون روزبرادر میرزایی خادم الحسین بود داشت املت درست می کرد منم که گلوم درد می کرد سهم تخم مرغم را آب پز کرده بودم و منتظر بقیه بودم ، سفره پهن بود بچه ها هر کسی کنار نشسته بودن تا صبحانه  بیاد تو سفره وبیان جلو فقط برادر نیری  کنار سفره نشسته بود وداشت یواش یواش نون می خور د وداخل نون سیب و خیار شور می گذاشت و سرش پایین بود  وفقط توسفره را نگاه می کرد، موقع غذا به کسی کاری نداشت لقمه بر می داشت آروم می خورد سرش پایین بود . اون روز فکر می کنم جمعه بود یا یه روزی خاص چون یکدفعه صدای ماشین تدارکات اومد وداد زد که قابلمه بیارید امروز صبحانه کله پاچه است.پایان قسمت سومقسمت چهارم 1392/11/27
۱ نظر ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۱
امیرحسین حاجی رضایی
به نام خدا       قسمت دوم                                                                                  راوی :همرزم شهیدنیری  درسنگر ما به برکت برادر نیری نماز جماعت  در سه وقت خود ترک نمی شد به خصوص نماز صبح ، ایشان بعد از اینکه نماز شب خود را می خواند، نزدیک اذان صبح که می شد .بالای سر بچه ها می رفت وبا قربان صدقه رفتن آنها شروع به ماساژ دادن شانه آنها می کرد وتک تک  رابیدار می کرد .،بچه ها بعد ازگرفتن وضو وخواندن نماز صبح و... دیگه حق خوابیدن نداشتند ،احمدعلی می گفت باید تا طلوع آفتاب بیدار باشید واینجا بود که صبحانه فانوسی سنگر ما مد شد .خدایش خیلی سخته ازساعت 2 تا 4 صبح سرپست بوده باشی وهمینکه چشمت گرم میشه که بخوابی بلند شوی برای نماز یا باید با سروصدای نظامی بلند شی ( برپا ،برپا برادر وقت نمازه )یا با روش احمدعلی و بکار بگیری ، تفاوت سنی ایشان بابقیه کم یا زیاد دو الی سه سال بود .ولی انگار ایشان پدر سی چهل ساله ی ما بود! پایان قسمت دوم  قسمت سوم :92/11/22
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۲۵
امیرحسین حاجی رضایی
راوی : همرزم شهید نیری                                              بنام خدا آذر 64  قطار وقتی به دوکوهه رسید ایستاد وسپاهیان حضرت محمد(ص) پیاده شدند. در  صبحگاه گردان بندی شدند.آن هایی که دارای سابقه جبهه بودند واز قدیمی های جنگ، خودشان در گردان قبلی سازماندهی شدند ( مثل گردان حمزه سیدالشهداو تخریب وعمار ...) ونیروهای جدید موجب بوجود آمدن گردانهای جدیدی مثل سلمان  ومقدادو...شدند . ما رفتیم به گردان سلمان گروهان سه ،دسته دو . معاون گردان: برادر مظفری مسئول دسته سید حسین طباطبایی معاون دسته برادر احمدعلی نیری معاون دوم دسته برادر علی طلایی آرپی جی زن برادرمیرزایی و.... بعد از آموزشهای فشرده ، گردان سلمان به جای گردان عمار جهت پدافند از خط مهران راهی آنجا شد. در خط پدافندی  سه تا سنگر اجتماعی بود که باید دسته درآن سه سنگر مستقرمی شدند سنگراول برای فرمانده دسته بود ما در سنگر دومی مستقر شده بودیم که صدای سید طباطبایی بلند شد ((دربه درا کجا رفتید ))من تو سنگر تنهایم بلند شید بیاد تو سنگر پیش من . برادر نیری،طلایی، طباطبایی ،میرزایی و اقبالی ،عابدینی وبنده رفتیم  وسنگرو تشکیل دادیم .     پایان قسمت اول قسمت دوم1392/11/18
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۹
امیرحسین حاجی رضایی