شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری

کی شود حر شوم توبه ی مردانه کنم

شهید احمد علی نیری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گروه شهید احمد علی نیری» ثبت شده است

قسمت پنجم                                                      به نام خداشادی وخوشحالی احمد علیدر پدافندی مهران که بودیم شبهاپاس می دادیم وروزها را به استراحت ، مطالعه  و ورزش (مسابقه فوتبال ،دو میدانی) می پرداختیم. تبلیغات لشگر 27 محمد رسول الله (ص) برامون کتاب میاورد .یک روز که واحد تبلیغات اموده بود ، احمد علی در حالی که کتابی به دستش گرفته بود با شادی وخوشحالی  وارد سنگر شد و گفت من در تهران خیلی دنبال این کتاب گشته بودم واین جا این کتاب و دیدم وتوصیه کرد که همگی این کتابو بخونیم خلاصه این کتاب در سنگر دست بدست می گشت وهر کسی در عرض چند ساعت با ولع این کتاب را می خواند وتمام می کرد . واونهای هم که نتوستند این کتابو بخونند بقیه براشون تعریف می کردند. اون کتاب  اگه نخوندید حتما"یه نگاهی کنید قول میدم خوشتون بیاد . زیاد طولش ندمکتاب سیاحت غرب نوشته آقای قوچانی می باشد.قسمت ششم 1392/12/18
۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۵۷
امیرحسین حاجی رضایی
به نام الله  پاسدار حرمت خون شهیدان موضوع : خاطره ویژه شب عملیات با سلام با توجه به سالروز عملیات والفجر 8  خاطره آن روزها را می نویسم عصر روز شنبه 26 بهمن1364 در خط دو در حال استراحت بودیم چند روزیه که میگن امشب گردان سلمان به خط میزنه ولی خبری نمیشه تا اینکه ساعت 4 بعدازظهر مسئول گروهان را برای جلسه خواستند ایشان بعد از برگشتن سریعا"  مسئول دسته ها راصدا کرد وبا آنها صحبت نمود. برادر طباطبایی (شهید)مسئول دسته اعلام کرد همگی اسلحه ها را پاک کنید وتا می توانید استراحت کنید. دور هم جمع شده بودیم وداشتیم اسلحه هارو تمیز می کردیم برادر احمدعلی نیری  در حالیکه می خندید یه تکه حلوا شکری دستش بود به سوی ما آمد و گفت : بچه هابیایید حلوایتان را بخورید خودتون اولین نفری باشید که حلوایش می خورد. هرکسی با دوستش درحال صحبت بود طباطبایی هم با میرزایی در گوشی حرف می زدندو هر دو می خندیدند !!! (هردو شهید شدند) سید به سمت من اومد وگفت دوست داری دراین عملیات چه اتفاقی برات بیفتد ؟ من گفتم من وظیفه ام رو انجام می دهم خدا هر چه صلاح دید همان می شود . سید خندید وگفت تو هیچیت نمیشه . شب که شد بعد از خواندن نماز با پوتین ، حرکت آغاز شد مسئول دسته شروع کرد به خوندن: ای عاقلا ای عاقلا بیان بیرون از خونه  ما رو تماشا بکنین به ما میگن دیونه  و می گفت بچه ها هرکه رفت اون طرف ما رو شفاعت کنه . همینطور که داشتیم می رفتیم سید 30نفر دیگه رو ول کرده بود کنار من راه می آمد گفتم سید چرا بامن راه می آیی گفت منتظرم تا تو تیرو ترکش بخوری وشهید بشی ومن دفترچه خاطراتتو بردارم وادامه بدم !!!( خدا رحمتش کنه سیدو) ساعت 9 شب به نقطه رهایی رسیدیم . چند ساعت اونجا نشستیم تا بچه های تخریب میدون مین و خنثی کنند ولی کار تموم نشده بود قرار بود از روی سیم خاردارها رد بشیم مسعود ده نمکی بلند شد وگفت من روی سیم خاردارها می افتم وبچه ها از رویم رد شوند ولی به اونجا نرسید که سه تا عراقی امدند وبا دیدن بچه ها شروع به سروصدا کردن قف قف قف . سریع بچه ها اونها رو خلاص کردن واین موجب شد تا یکدفعه خط شلوغ بشه وبهم بریزه عراقیها شروع به تیراندازی به سمت بچه ها با هرچی دم دستشون بود کردن ( دوشکا ، ضد هوایی ، آرپی جی و...) همه گیج شده بودند نمیدونستن چکار کنند همین موقع برادر مظفری معاون گردان (شهید) با لباس فرم سپاهی که درتن داشت واونو خیلی خوشگل کرده بود بلند شد وداد زد بچه ها امام حسین (ع) منتظره الله اکبر بگین وحمله کنید . دوشکا همینطوری می زد یواش یواش صداها یکی شد شهید مظفری خودش جلو افتاد وبفیه پشت سرش. ((یکی از بچه ها دیده بود که احمد علی به سمت سنگر دوشکا حمله کرده واونو خاموش کرده و وقتی به سمت سنگر دومی سمت چپ جاده رفته اونجا افتاده )) تا صبح تو خط در حال جنگ بودیم و هر بار یکی از بچه ها مجروح یا شهید میشد . صبح چند نفری که از گردان سلمان باقی مونده بود بهشون دستور دادند بیاین عقب تا گردان تازه نفس جای اونها رو بگیرند . داشتم از کنار خیابان ظاهرا" فاو ام القصر بود با چندتا از بچه ها با تنی خسته ورنجور عقب می آمدیم که دیدم کنار جاده برادر گل وعزیزم احمد علی دراز کشیده ومثل همیشه داشت از زیر عینکش بهم نگاه می کرد ولبخند می زد جلو رفتم سلام کردم و گفتم برادر نیری دیدی حالا این حلوای کی بود که داشتی می خوردی ! خواستم برای یادگاری ساعت کامپیوتریشو بردارم (آخه این کار رسم بود ) ولی دیدم حتما" الان بالای سرش ایستاده و داره نگاه میکنه روم نشد وخداحافظی کردم و رفتم . همینطور که با ده نمکی به عقب برمی گشتیم  داشتم شهدا رو نگاه می کردم به خودم گفتم نگاه کن بچه ها یا شهید شدن یا مجروح منم دارم صحیح وسالم برمی گردم تو همین موقع یه خمپاره 120 پشت سرم خورد ویه ترکش بزرگ از روی سرم رد شد و افتاددر حوضچه آبی که در جلوی پایم بود ودر عرض چند ثانیه تمام آب شروع به جوشیدن کرد . به خودم گفتم هرچی خدا بخواد وپریدم بالای یه نفر بر ، همون موقع یکی از بچه ها گفت فلانی ده نمکی خمپاره ای که به کمرش خورد اون یلند کردو پرت کرد توی گودال ... .  برای شادی روح شهدا الخصوص شهدا گردان سلمان وپیروان خون شهدا که شما عزیزان هستید صلوات.
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۳۹
امیرحسین حاجی رضایی
راوی :همرزم شهید نیری                                                بنام خدا                                                                   قسمت سومنماز صبح که تموم می شد زیارت عاشورا می خوندیم . برادر نیری اجازه خوابیدن بعد از نماز صبح را نمی داد و می گفت باید بیدار بمونید تا آفتاب طلوع کنه و بعد از اون اجازه صادر می شد . به همین منظور بعد از زیارت، صبحانه ای که تدارکات داده بود :نان با ( کره ،پنیر ، مربا ، تخم مرغ ،گوجه ...) خادم الحسین (برادری که اون روز موظفه صبحانه حاضر کنه ، چای دم کنه ،سفره بندازه وجمع کنه  ظرفها رو بشوره و نهار وشام درست کنه کارش همینه تا فردا که یکی دیگه از بچه ها خادم الحسین بشه )اون روزبرادر میرزایی خادم الحسین بود داشت املت درست می کرد منم که گلوم درد می کرد سهم تخم مرغم را آب پز کرده بودم و منتظر بقیه بودم ، سفره پهن بود بچه ها هر کسی کنار نشسته بودن تا صبحانه  بیاد تو سفره وبیان جلو فقط برادر نیری  کنار سفره نشسته بود وداشت یواش یواش نون می خور د وداخل نون سیب و خیار شور می گذاشت و سرش پایین بود  وفقط توسفره را نگاه می کرد، موقع غذا به کسی کاری نداشت لقمه بر می داشت آروم می خورد سرش پایین بود . اون روز فکر می کنم جمعه بود یا یه روزی خاص چون یکدفعه صدای ماشین تدارکات اومد وداد زد که قابلمه بیارید امروز صبحانه کله پاچه است.پایان قسمت سومقسمت چهارم 1392/11/27
۱ نظر ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۱
امیرحسین حاجی رضایی
راوی : همرزم شهید نیری                                              بنام خدا آذر 64  قطار وقتی به دوکوهه رسید ایستاد وسپاهیان حضرت محمد(ص) پیاده شدند. در  صبحگاه گردان بندی شدند.آن هایی که دارای سابقه جبهه بودند واز قدیمی های جنگ، خودشان در گردان قبلی سازماندهی شدند ( مثل گردان حمزه سیدالشهداو تخریب وعمار ...) ونیروهای جدید موجب بوجود آمدن گردانهای جدیدی مثل سلمان  ومقدادو...شدند . ما رفتیم به گردان سلمان گروهان سه ،دسته دو . معاون گردان: برادر مظفری مسئول دسته سید حسین طباطبایی معاون دسته برادر احمدعلی نیری معاون دوم دسته برادر علی طلایی آرپی جی زن برادرمیرزایی و.... بعد از آموزشهای فشرده ، گردان سلمان به جای گردان عمار جهت پدافند از خط مهران راهی آنجا شد. در خط پدافندی  سه تا سنگر اجتماعی بود که باید دسته درآن سه سنگر مستقرمی شدند سنگراول برای فرمانده دسته بود ما در سنگر دومی مستقر شده بودیم که صدای سید طباطبایی بلند شد ((دربه درا کجا رفتید ))من تو سنگر تنهایم بلند شید بیاد تو سنگر پیش من . برادر نیری،طلایی، طباطبایی ،میرزایی و اقبالی ،عابدینی وبنده رفتیم  وسنگرو تشکیل دادیم .     پایان قسمت اول قسمت دوم1392/11/18
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۹
امیرحسین حاجی رضایی